دسته
...باهم باشیم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 326439
تعداد نوشته ها : 278
تعداد نظرات : 77
PageRank
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

    روزى بلال را در شهر حلب دیدم، از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم، انفاقهاى پیامبر چگونه بود؟
    
    بلال گفت: انفاقى نبود پیامبر داشته باشد، مگر این که مرا در انجام آن مأمور مى‏کرد.
    
    همواره روش پیامبر اینگونه بود که: هرگاه مسلمانى به نزدش مى‏آمد و پیامبر او را برهنه و فقیر مى‏یافت، قبل از این که او از پیامبر چیزى بخواهد، پیامبر اگر چیزى آماده داشت که به او بدهد، مى‏داد، و اگر چیزى آماده نداشت به من مى‏فرمود: بلال برو پولى قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن.
    
    من هم مى‏رفتم مقدارى پول قرض مى‏کردم و با آن، قدرى غذا و لباس و سایر لوازم را تهیه مى‏کردم. و آن شخص را با این پول، هم مى‏پوشاندیم و هم غذا مى‏دادیم.
    
    روزى یکى از مشرکین مدینه جلوى مرا گرفت که:
    
    بلال! من از تو تقاضایى دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردى پولدارم، دلم مى‏خواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگیرى. هرگاه خواستى چیزى تهیه کنى، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نیاز بود به سراغ او مى‏رفتم و از او پول قرض مى‏گرفتم و حاجت نیازمندان را با آن برآورده مى‏کردم. تا این که یک روز وضو گرفته بودم و خود را آماده مى‏کردم که به مسجد بروم و اذان بگویم، ناگهان آن مشرک را با جمعى از دوستان تاجرش که در حال عبور بودند دیدم. آن مشرک تا چشمش به من افتاد با لحنى تند و با بى‏ادبانه فریاد زد:
    
    هَى...، حبشى، هیچ مى‏دانى تا اول ماه چقدر مانده؟
    
    گفتم: بله مى‏دانم، خیلى نمانده!
    
    گفت: خواستم یادت بیاورم که بدانى تا اول ماه چهار شب بیشتر نمانده، حواست جمع باشد که حتما سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
    
    من از سخنان آن مشرک بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم یکسره جسارت و بلندپروازى مى‏کرد که: من این پولها را به خاطر بزرگى دوستت (پیامبر) و یا بزرگى خود تو قرض نداده‏ام. بلکه مى‏خواستم با این کار، تو بنده من باشى تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانى!
    
    هرچه با خود فکر کردم، خدایا چه پاسخى به او بدهم. دیدم بهتر است با بى‏اعتنایى از آن بگذرم.
    
    آنها رفتند، و من هم به سوى مسجد روان شدم. اما خیلى ناراحت.
    
    لحظه‏اى از فکر آن مشرک و حرفهایش غافل نمى‏شدم؛ گویى شهر مدینه روى سرم مى‏چرخید؛ افکار رنگارنگ رهایم نمى‏کردند؛ به مسجد رسیدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجاى آوردم، صبر کردم تا همه متفرق شدند. و پیامبر از مسجد به سوى منزل حرکت کرد، داخل خانه شد؛ دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پیامبر اجازه فرمودند.
    
    داخل شده، سلام کردم. در کمال خضوع عرض کردم: اى رسول خدا، پدر و مادرم به فداى شما باد، همان مشرکى که قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض مى‏کنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من اینگونه رفتار کرد. در حال حاضر نه شما پولى دارى و نه من، او هم که بناى آبروریزى دارد، لطفا اجازه دهید به میان محله‏هاى مسلمانها سرى بزنم، بلکه خداوند عنایتى کند و بتوانیم بدهى خود را بپردازیم.
    
    این سخنان بگفتم و از محضر پیامبر خارج شدم. پاسى از شب گذشته و شهر کاملاً خلوت شده بود، همه شام شب را گذاشته و خوابیده بودند. به سوى خانه‏ام روان شدم.
    
    به خانه رسیدم. حوصله هیچ کارى را نداشتم، شمشیر و نیزه و کفشم را بالاى سرم گذاشتم. و طاق باز روى بام دراز کشیدم که بخوابم. دستانم را زیر سر گذاشتم و به آسمان نیلگون خیره شدم.
    
    هرچه سعى کردم بخوابم، اما از فرط ناراحتىِ کارِ آن مشرک، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستى شبى سخت و سنگین بود.
    
    سرانجام سحرگاهان بلند شدم که مهیا شوم براى رفتن به مسجد. دیدم یکى نفس‏زنان به سویم مى‏آید. و صدا مى‏زند: بلال، بلال...
    
    از بالاى بام بیصبرانه فریاد زدم: چه مى‏گویى؟
    
    گفت: زود بیا، که پیامبر تو را مى‏خواهد.
    
    فورا لباس پوشیدم، و به سرعت سوى خانه پیامبر حرکت کردم. به نزدیک خانه پیامبر رسیده بودم، دیدم، چهار شتر پر از بار، کنار خانه پیامبر زانو زده، استراحت مى‏کنند.
    
    در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام کردم.
    
    پیامبر با تبسم فرمود: بلال خوشحال باش، خداوند حاجت تو را برآورده کرد.
    
    من هم حمد خداى بجا آوردم.
    
    پیامبر فرمود: آیا آن چهار شتر را با بار بیرون خانه ندیدى؟
    
    عرض کردم: چرا یا رسول اللّه‏.
    
    پیامبر فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، براى تو، بار آنها لباس و طعام است. آنها را یکى از بزرگان فدک هدیه کرده، بارها را برگیر و قرضهایت را با آنها بپرداز.
    
    خوشحال از شنیدن این خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم، اول بارشان را پیاده کردم. بعد هم خودشان را محکم بستم و به سوى مسجد رفتم براى گفتن اذان.
    
    منتظر شدم تا پیامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقیع، آنجا بساط کردم و انگشتانم را درب گوشهایم گذاشتم و با صداى بلند فریاد زدم:
    
    هرکه از پیامبر طلبى دارد فورا بیاید. و یکسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهى بودم. به بعضى‏ها پول و به بعضى‏ها جنس مى‏دادم.
    
    همه طلب خود را گرفتند. دو دینار اضافه آمد.
    
    رفتم مسجد. پیامبر تنها در مسجد نشسته بود.
    
    سلام کردم، پیامبر فرمود: چه کردى بلال؟
    
    عرض کردم: خداوند آنچه بر عهده پیامبرش بود ادا نمود.
    
    پیامبر فرمود: آیا چیزى هم اضافه آمد؟
    
    عرض کردم: دو دینار.
    
    پیامبر فرمود: دلم مى‏خواهد این دو دینار را هم به مستحق بدهى و مرا از وجود آن راحت کنى.
    
    بلال، من از مسجد بیرون نمى‏روم، تا تو این دو دینار را هم خرج کنى.
    
    آن روز فقیرى را نیافتم. پیامبر شب را در مسجد خوابید و روز هم در مسجد ماند.
    
    اواخر روز دو سواره از دور پیدا شدند.
    
    به استقبال آنها شتافتم. آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پیامبر خواندم. پس از نماز، پیامبر مرا صدا زدند، خدمت رسیدم.
    
    فرمود: بلال چه کردى؟
    
    عرض کردم خداوند شما را از فکر آن دو درهم هم راحت کرد. پیامبر خوشحال شد و تکبیر گفت و حمد خداى بجا آورد که: سپاس خداوندى را که نمردم و زنده بودم تا این دو درهم، به اهلش رسید.
    
    پیامبر به سوى خانه حرکت کرد و من هم او را مشایعت مى‏کردم تا داخل خانه شد.
    
    آرى برادر، این بود چیزى که درباره‏اش از من سؤال کردى.
    
    این چنین بود انفاق پیامبر!


دسته ها : مذهبی
سه شنبه 24 10 1387
X