روزى بلال را در شهر حلب دیدم، از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم، انفاقهاى پیامبر چگونه بود؟
بلال گفت: انفاقى نبود پیامبر داشته باشد، مگر این که مرا در انجام آن مأمور مىکرد.
همواره روش پیامبر اینگونه بود که: هرگاه مسلمانى به نزدش مىآمد و پیامبر او را برهنه و فقیر مىیافت، قبل از این که او از پیامبر چیزى بخواهد، پیامبر اگر چیزى آماده داشت که به او بدهد، مىداد، و اگر چیزى آماده نداشت به من مىفرمود: بلال برو پولى قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن.
من هم مىرفتم مقدارى پول قرض مىکردم و با آن، قدرى غذا و لباس و سایر لوازم را تهیه مىکردم. و آن شخص را با این پول، هم مىپوشاندیم و هم غذا مىدادیم.
روزى یکى از مشرکین مدینه جلوى مرا گرفت که:
بلال! من از تو تقاضایى دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردى پولدارم، دلم مىخواهد از امروز به بعد فقط از من قرض بگیرى. هرگاه خواستى چیزى تهیه کنى، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد هر وقت نیاز بود به سراغ او مىرفتم و از او پول قرض مىگرفتم و حاجت نیازمندان را با آن برآورده مىکردم. تا این که یک روز وضو گرفته بودم و خود را آماده مىکردم که به مسجد بروم و اذان بگویم، ناگهان آن مشرک را با جمعى از دوستان تاجرش که در حال عبور بودند دیدم. آن مشرک تا چشمش به من افتاد با لحنى تند و با بىادبانه فریاد زد:
هَى...، حبشى، هیچ مىدانى تا اول ماه چقدر مانده؟
گفتم: بله مىدانم، خیلى نمانده!
گفت: خواستم یادت بیاورم که بدانى تا اول ماه چهار شب بیشتر نمانده، حواست جمع باشد که حتما سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.
من از سخنان آن مشرک بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم یکسره جسارت و بلندپروازى مىکرد که: من این پولها را به خاطر بزرگى دوستت (پیامبر) و یا بزرگى خود تو قرض ندادهام. بلکه مىخواستم با این کار، تو بنده من باشى تا مثل قبل از اسلام آوردنت تو را بفرستم گوسفند چرانى!
هرچه با خود فکر کردم، خدایا چه پاسخى به او بدهم. دیدم بهتر است با بىاعتنایى از آن بگذرم.
آنها رفتند، و من هم به سوى مسجد روان شدم. اما خیلى ناراحت.
لحظهاى از فکر آن مشرک و حرفهایش غافل نمىشدم؛ گویى شهر مدینه روى سرم مىچرخید؛ افکار رنگارنگ رهایم نمىکردند؛ به مسجد رسیدم، اذان گفتم، نماز عشاء را هم بجاى آوردم، صبر کردم تا همه متفرق شدند. و پیامبر از مسجد به سوى منزل حرکت کرد، داخل خانه شد؛ دنبالش روان شدم، اجازه ورود خواستم، پیامبر اجازه فرمودند.
داخل شده، سلام کردم. در کمال خضوع عرض کردم: اى رسول خدا، پدر و مادرم به فداى شما باد، همان مشرکى که قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض مىکنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من اینگونه رفتار کرد. در حال حاضر نه شما پولى دارى و نه من، او هم که بناى آبروریزى دارد، لطفا اجازه دهید به میان محلههاى مسلمانها سرى بزنم، بلکه خداوند عنایتى کند و بتوانیم بدهى خود را بپردازیم.
این سخنان بگفتم و از محضر پیامبر خارج شدم. پاسى از شب گذشته و شهر کاملاً خلوت شده بود، همه شام شب را گذاشته و خوابیده بودند. به سوى خانهام روان شدم.
به خانه رسیدم. حوصله هیچ کارى را نداشتم، شمشیر و نیزه و کفشم را بالاى سرم گذاشتم. و طاق باز روى بام دراز کشیدم که بخوابم. دستانم را زیر سر گذاشتم و به آسمان نیلگون خیره شدم.
هرچه سعى کردم بخوابم، اما از فرط ناراحتىِ کارِ آن مشرک، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستى شبى سخت و سنگین بود.
سرانجام سحرگاهان بلند شدم که مهیا شوم براى رفتن به مسجد. دیدم یکى نفسزنان به سویم مىآید. و صدا مىزند: بلال، بلال...
از بالاى بام بیصبرانه فریاد زدم: چه مىگویى؟
گفت: زود بیا، که پیامبر تو را مىخواهد.
فورا لباس پوشیدم، و به سرعت سوى خانه پیامبر حرکت کردم. به نزدیک خانه پیامبر رسیده بودم، دیدم، چهار شتر پر از بار، کنار خانه پیامبر زانو زده، استراحت مىکنند.
در زدم، اجازه خواستم، وارد شدم، سلام کردم.
پیامبر با تبسم فرمود: بلال خوشحال باش، خداوند حاجت تو را برآورده کرد.
من هم حمد خداى بجا آوردم.
پیامبر فرمود: آیا آن چهار شتر را با بار بیرون خانه ندیدى؟
عرض کردم: چرا یا رسول اللّه.
پیامبر فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، براى تو، بار آنها لباس و طعام است. آنها را یکى از بزرگان فدک هدیه کرده، بارها را برگیر و قرضهایت را با آنها بپرداز.
خوشحال از شنیدن این خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم، اول بارشان را پیاده کردم. بعد هم خودشان را محکم بستم و به سوى مسجد رفتم براى گفتن اذان.
منتظر شدم تا پیامبر نماز گزارد. پس از نماز رفتم به طرف بقیع، آنجا بساط کردم و انگشتانم را درب گوشهایم گذاشتم و با صداى بلند فریاد زدم:
هرکه از پیامبر طلبى دارد فورا بیاید. و یکسره مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهى بودم. به بعضىها پول و به بعضىها جنس مىدادم.
همه طلب خود را گرفتند. دو دینار اضافه آمد.
رفتم مسجد. پیامبر تنها در مسجد نشسته بود.
سلام کردم، پیامبر فرمود: چه کردى بلال؟
عرض کردم: خداوند آنچه بر عهده پیامبرش بود ادا نمود.
پیامبر فرمود: آیا چیزى هم اضافه آمد؟
عرض کردم: دو دینار.
پیامبر فرمود: دلم مىخواهد این دو دینار را هم به مستحق بدهى و مرا از وجود آن راحت کنى.
بلال، من از مسجد بیرون نمىروم، تا تو این دو دینار را هم خرج کنى.
آن روز فقیرى را نیافتم. پیامبر شب را در مسجد خوابید و روز هم در مسجد ماند.
اواخر روز دو سواره از دور پیدا شدند.
به استقبال آنها شتافتم. آنها را غذا و لباس دادم و نماز عشا را هم با پیامبر خواندم. پس از نماز، پیامبر مرا صدا زدند، خدمت رسیدم.
فرمود: بلال چه کردى؟
عرض کردم خداوند شما را از فکر آن دو درهم هم راحت کرد. پیامبر خوشحال شد و تکبیر گفت و حمد خداى بجا آورد که: سپاس خداوندى را که نمردم و زنده بودم تا این دو درهم، به اهلش رسید.
پیامبر به سوى خانه حرکت کرد و من هم او را مشایعت مىکردم تا داخل خانه شد.
آرى برادر، این بود چیزى که دربارهاش از من سؤال کردى.
این چنین بود انفاق پیامبر!