این روایت اززبان آیت الله ناصری است که درباره ی شیخ محمدکوفی می گویند:دربازگشت ازچهلمین سفرحج شترمن بسیارلاغروضعیف بود.ازاین رومرتب ازکاروان عقب می ماندم تاآنجاکه دیگرکاروان رادرکنارخودندیدم.تنهادربیابان مانده بودم.باران باریده بود و دشت لغزنده شده بود.شترمن که میخواست ازآن مسیرلغزنده حرکت کند پایش لیزخورد و به داخل چاله ای افتاد ودستش شکست ومن هم به گوشه ای افتادم.پس ازلحظاتی بالای سرشترآمدم.اماآن را بی حال وناتوان ومجروح یافتم.بازحمت خودرا ازچاله بیرون کشیدم ویکه وتنهادربیابان سرگردان شدم.درآن لحظات سخت دریافتم که مرگ من دربیابان خواهدبود.باصدای بلندوازدل وجان صدازدم:
یاأباصالح المهدی أغثنی!یاصاحب الزمان أغثنی!دراین حال سواری رادیدم که سواربراسب به سوی من می آید.به من نزدیک شدوپرسید:آقامحمد!چراایستاده ای؟اندیشیدم یکی ازیاران کاروان است که بخاطرغیبت من به دنبالم گشته است.گفتم آقادست شترم شکسته وتوان حرکت ندارد.آن مرد فرمودسوارشو!گفتم آقا...فرمودند میگویم سوارشو! سوارشترشدم.آن آقانیزاشاره کردند وشتربلافاصله ازگودال بیرون آمد.ایشان باانگشت به سوی کوفه اشاره کردندوچیزی به شترفرمودندکه عبارت«حتی الباب»راواضح شنیدم.ماازآن آقافاصله گرفتیم وبه سرعت به کاروان رسیدیم.بگونه ای کاروان راپشت سرگذاشتیم که چهره ی کاروانیان رامی دیدم که ازحرکت گرمروی شترمتعجب شده بودند.به دروازه کوفه رسیدیم که شترازحرکت بازایستادونشست.من نیز سرم رانزدیک گوش شتربردم وگفتم:حضرت فرمودندمراتادرب خانه ببری!!«حتی الباب»شتربرخاست وباسرعت به سوی خانه رفت ومرادرب خانه خودم برزمین گذاشت.بعدازآن خودبه زمین افتادوچشم ازجهان فروبست.