یکی ازدوستان آیت الله ناصری چندسالی درنجف بااورفاقتی عمیق داشت.این فرد،فردی متقی وزاهدبود شیخ جوادنام که متولی مسجدسهله بود.اوخانه ای گلین درکنارمسجدداشت. وضع مالی نسبی داشت ولی کیسه اش برای کمک به نیازمندان همیشه بازبود.شیخ جوادخودتعریف میکردکه عصریک روزبرای عبادت به مسجدکوفه رفتم وپاسی از شب به مسجدسهله بازگشتم.فاصله میانی این دوحدودا 3کیلومتراست.ودرآن زمان بیابانی بیش نبود.وقتی به مسجدسهله رسیدم درب مسجدبسته بود.به سوی خانه رفتم وباخستگی زیاددرب راکوبیدم.مادرم به استقبال من آمدوباتعجب دیدکه چیزی دردست ندارم.چراکه آن شب چیزی درخانه نداشتیم.مادرم پرسید:جواد!چراچیزی برای خانه تهیه نکرده ای؟که باآن شام درست کنیم.من گفتم:چراکسی به من اطلاع ندادتاازکوفه چیزی بخرم؟ومادرم پنداشته بودکه همسرم به من گفته است.همسرم نیزبه خیال آنکه مادرم مرامطلع کرده به من چیزی نگفته بود.
درآن لحظات چهارساعتی ازشب گذشته بود ومن خسته درکنارچهارچوب درایستادم.نه میتوانستم آن موقع شب به کوفه بروم ونه تحمل آن داشتم به خانه روم وچهره گرسنه فرزندانم راببینم.مادرم گفت که حیله ای می اندیشدوکودکان رامی خواباند.به مسجدرفتم.پول داشتم ولی نمیشدبه کوفه رفت.به سوی مقام اما صادق(ع) رفتم.دورکعتی نمازخواندم وناله ی یاابن الحسن سردادم.میخواستم آن حضرت لطفی کنندوشام امشب کودکانم رامهیاسازند.دراین حین عربی بلندقامت به سمت من آمد.من توجهی به اونکردم.گفتم شایداونیززائراست.دراین افکاربودم که دیدم آن مردبقچه ای درکنار من گذاشت وچیزی گفت وبه سمت مقام امام زمان رفت.درآن لحظه من نه به چهره ی او نگریستم ونه به حرفش توجه کردم.مدتی گذشت.به دنبال آن مردگشتم تابه اوبگویم بقچه راجاگذاشته ای.هیچ کس رانیافتم.ناگهان به خودآمدم وفهمیدم آن مردوقتی بقچه رادرکنارم گذاشت گفت«هذاإلیک»این مال توست!!
همان زمان متوجه شدم آن مردوجودنازنین بقیه الله الأعظم بوده است.بقچه رابازکردم.غذای گرم وخوشبویی درآن بود.به سرعت به خانه دویدم وکودکان رابیدارکردم وهمه اهل خانه ازآن غذاخوردیم.